یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۶ - ۰۷:۳۹
۰ نفر

احسان لطفی: یک عینک تیره او را از دنیایی جدا می‌کند که آدم‌هایش در 2 انتهای یک طیف صف کشیده‌اند؛ گروهی – بیشتر در آن‌طرف مرزها – فکر می‌کنند سینما با او تمام شده است (گدار) یا به منتهای درجه هنری‌اش رسیده است (اسکورسیزی) و گروه دیگر می‌گویند او نابلدی‌اش را پشت سماجت و اعتماد به نفس پنهان کرده است.

هر دو گروه اما به هوشمندی او در کاری که انجام می‌دهد – چه اسمش سینما باشد یا نباشد– معترفند.

 کیارستمی به‌هرحال و با همه این روایت‌های ضدونقیض، معروف‌ترین کارگردان‌ (و حتی چهره هنری) ایران در دنیاست؛ مدایح بی‌صله کوروساوا را می‌شنود، با ژولیت بینوش آبگوشت می‌خورد، از اسکورسیزی جایزه می‌گیرد، به برتولوچی جایزه می‌دهد و نخل طلای کن را برای اولین‌بار به ایران می‌آورد.

کیارستمی متولد اول تیر 1319 در تهران است. در دانشکده هنرهای زیبا گرافیک خواند، برای تلویزیون آگهی ساخت، برای کتاب‌ها نقاشی کشید، برای «قیصر» تیتراژ ساخت و بالاخره با استخدام در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، کاری را شروع کرد که تا امروز بیشتر از 70جایزه ریز و درشت بین‌المللی برایش آورده.

غیر از این، کیارستمی از 13 سال زندگی مشترک با پروین امیرقلی (تا سال 1361) ، 2 پسر به نام‌های احمد و بهمن دارد، عکس می‌گیرد، نقاشی می‌کشد، حافظ تصحیح می‌کند، شعر می‌گوید و گاهی هم می‌نویسد.

این متن ترجمه مطلبی است  از او که در یکی از شماره‌های مجله All-story (به‌سردبیری کاپولا) چاپ شده است.

عباس کیارستمی: دوست من همه‌چیز می‌داند. معماری خوانده است اما مثل معمارها کار نمی‌کند. بیشتر می‌خواند و می‌نویسد. البته هیچ‌کس تابه‌حال نوشته‌هایش را ندیده است.

می‌گوید برای خودش می‌نویسد. گاه به گاه، طرح‌هایی برای دفاتر معماری می‌کشد و پولی درمی‌آورد اما فقط همان‌قدر که دخل و خرجش به هم برسد.

از نظر او، پدیده‌های دنیا به 2 دسته تقسیم می‌شوند؛ چیزهایی که او خوش‌اش می‌آید و چیزهایی که او بدش می‌آید.

سینما جزو دسته اول است. اما فقط سینمای هالیوود. فیلم غیرهالیوودی، برایش هیچ معنایی ندارد. تماشاچی ثابت فیلم‌های آمریکایی است و مرا هم به دیدنشان تشویق می‌کند.

بعضی وقت‌ها مرا به ساختن چنین فیلم‌هایی هم تشویق می‌کند. می‌گوید فیلم‌های مرا دوست ندارد. می‌گوید «رفاقت‌ات را به ف یلم‌هایت ترجیح می‌دهم». فکر می‌کند خودم به اندازه فیلم‌هایم خسته‌کننده نیستم.

آخرین‌باری که رفته یکی از فیلم‌های مرا ببیند، تا آخرش دوام نیاورده و همان وسط‌ها خوابش برده است. اینها را خودش می‌گوید و تلاشی هم برای پنهان‌کردن‌شان نمی‌کند. فیلم‌های خواب‌آور را دوست ندارد و معتقد است تختخواب در مقایسه با صندلی سینما، جای بهتری برای خوابیدن است.

گفتم که، معیارش هالیوود است و آن‌قدر به این معیار اعتقاد دارد که حتی فیلم‌های شبه‌آمریکایی را هم از دست نمی‌دهد. برای همین هم مرا – تقریبا به زور– به دیدن چنین فیلمی آورده است با این مقدمه خیرخواهانه که «اگر یک فرانسوی می‌تواند فیلم آمریکایی بسازد، چرا تو نتوانی؟ فیلم‌ساختن برای دو سه تا سالن فسقلی، مثل جمع‌کردن یک بشقاب گندم است وقتی که بقیه دارند هکتارها هکتار مزرعه را بار می‌زنند».

با او جرو بحث نمی‌کنم. من نه می‌توانم چنین فیلمی بسازم، نه این چیزی که مرا برای دیدنش آورده است را فیلم حساب می‌کنم. بعد از صحنه سوم، قضیه دستم می‌آید. یکی از همان قصه‌های پرطرفدار است با یک قهرمان درجه 2 به علاوه مقدار زیادی احساسات.

آدمکش نقش اول، یک گیاه آپارتمانی دارد که با وظیفه‌شناسی و تعهد خاصی از آن مراقبت می‌کند. درست قبل از هدف‌گیری و شلیک به سینه قربانی، به گیاهش آب می‌دهد و آن را بیرون پنجره می‌گذارد. بعد از این ماموریت، او برای آموزش هنر قتل به یک دختربچه 15-14 ساله آماده است. تصویر انگشت کودکانه‌ای که ماشه را می‌کشد حالم را بد می‌کند.

می‌خواهم از سالن بیرون بروم  اما لذتی که در چهره دوستم می‌بینم نگه‌ام می‌دارد. نمی‌خواهم همه تقصیر را به گردن لذت او بیندازم. راستش خودم هم کنجکاوم ببینم کارگردان با آن گیاه چه‌کار می‌کند؟ چطور پیام محبت‌آمیزش را به تماشاگران معصوم انتقال می‌دهد؟ فیلم بی هیچ تلاش خاصی برای حفظ پیوستگی جغرافیایی اتفاق‌ها جلو می‌رود.

تنها چیزی که این رویدادها را به هم متصل می‌کند، این است که همه، روی یک حلقه فیلم چیده شده‌اند. به خودم می‌گویم «اینکه یک فرانسوی می‌داند چطور فیلم آمریکایی بسازد، ثابت می‌کند که من نمی‌توانم». بقیه فیلم را نمی‌توانم ببینم و از سالن بیرون می‌روم.

دوستم اعتراض می‌کند؛ «یعنی همه آنها که به صندلی چسبیده‌اند اشتباه می‌کنند و فقط تو خوب و بد را می‌فهمی؟» و بعد به آمار فروش فیلم در آمریکا اشاره می‌کند. بیرون، باران می‌بارد و ابرهای پراکنده روی فلورانس را گرفته‌اند. صدای ناقوس‌های کلیسا و غرش رعد با صدای دوست شاکی و کج‌خلق من مخلوط می‌شود؛ «لابد فیلم‌های تو خوبند. بلیت هرکدام از فیلم‌هایت چندبرابر فیلمنامه‌اش می‌ارزد». وقتی عصبانی می‌شود، طنزش رو می‌آید.

یادش می‌آورم که من مهمانش هستم و کمی آرام می‌شود؛ مخصوصا وقتی اشاره می‌کنم که من فقط 24 ساعت در فلورانس هستم و ممکن است بخت تماشای فیلم را در شهر دیگری پیدا کنم اما بعید است بتوانم فلورانس را در معیت چنین دوست دانشمندی دوباره ببینم.

عقب‌نشینی می‌کند. برای عوض‌کردن بحث، درباره پل سمت چپ‌مان چیزی می‌پرسم. از فاصله دور، توریست‌های رنگارنگ و چتر به‌دست را روی پل می‌بینم. راه‌رفتن زیر باران بدون چتر سخت است اما دوست من برای رفتن بی‌قراری می‌کند. می‌خواهد قصه پل را با جزئیات کامل برایم بگوید و به نظرش برای این کار ما باید دقیقا روی خود پل بایستیم.

نه چندان راحت، خودمان را به سرپناه پل می‌رسانیم و بین گروهی توریست بی‌دفاع جاگیر می‌شویم. کنار ما یک نقاش روی چهار پایه‌اش نشسته است. بالای سرش، طرح‌های زغالی کارل مارکس، مرلین مونرو و بریجیت باردو روی یک ستون چسبیده‌اند. شمایل خودش به چیزهایی که کشیده بی‌شباهت نیست؛ لب‌های باریک، بینی بزرگ و کلاه بره قرمز. نگاهش که می‌کنم می‌فهمم حواسش جمع چیز دیگری است.

با شیفتگی مرد جوانی را تماشا می‌کند که سرگرم گفت‌وگو با یک توریست زن آمریکایی است. مرد جوان به یک ستون تکیه داده است و به انگلیسی دست و پا شکسته با دختر حرف می‌زند. از جایی که من ایستاده‌ام، صورت هیچ‌کدامشان پیدا نیست. دلم می‌خواهد ببینمشان اما جای تکان‌خوردن ندارم. سمت راستم، نقاش به مرد فلورانسی زل زده است و سمت چپ، دوست دانشمندم، تاریخ پل را روایت می‌کند.

پل را در قرون وسطی، دور و بر سال 974 میلادی از چوب ساخته‌اند. بعد در یک سیل فرو می‌ریزد. در سال 1114میلادی آن را مقاوم می‌کنند و در 1324 میلادی، یک سیل دیگر ویرانش می‌کند و این اتفاق، دوباره در سیل سال 1334 میلادی هم پیش می‌آید؛ می‌افتد. پلی که الان روی آن ایستاده‌ایم، 10 سال بعد در 1344 میلادی ساخته شده که آن‌هم در سیل سال 1964، آسیب جدی دیده است. نوار صورتی پشت سر دختر، محدوده قابل تردد پل را مشخص می‌کند.

همین‌طور که گوش می‌کنم، چشم‌ام به مرد فلورانسی است. زن جوان حرف‌های او را می‌شنود اما نگاهش به طلافروشی‌های آن طرف خیابان و مردها و زن‌هایی است که شانه به شانه یکدیگر، جلوی ویترین‌های براق ایستاده‌اند. خریداری داخل مغازه‌ها نیست.

مغازه‌دارها تنها ایستاده‌اند و به باران و مشتریانی که خرید نمی‌کنند، نگاه می‌کنند. حالتشان عین هم است؛ هرکدام بی‌خبر از اینکه صاحب مغازه کناری، درست در همان نقطه، دست‌ها را پشتش گره کرده، پاها را به هم چسبانده، کمی روی پاشنه‌هایش به عقب خم شده و مثل مجسمه به فضای بیرون زل زده است؛ به مشتری‌ها و به بارانی که باریدنش را ادامه می‌دهد.

کسی با کسی حرف نمی‌زند. شاید همه غیر از من، حکایت این پل و ویرانی‌هایش را می‌دانند و من تنها کسی هستم که از این روایت لاینقطع سود می‌برد. رودخانه، خروشان و غران، از زیر ما می‌گذرد. به نظرم سطح آب از موقعی که روی پل رسیده‌ایم، لااقل 50سانتی‌متر بالا آمده است.

سعی می‌کنم از روی تاریخ‌هایی که شنیده‌ام، قانونی برای ویرانی‌های پل پیدا کنم. از 1324 تا 1344 میلادی، 20 سال است و بعد دوباره از 44 تا 64، 20 سال دیگر. سیل بعدی سال 1964 آمده است که می‌شود 620 سال، شاید هم 600 سال. ریاضیات‌ام واقعا بد است. تنها چیزی که دستگیرم می‌شود این است که همه سال‌هایی که پل در آنها خراب شده، به 4 ختم می‌شوند. الان سال 1994 است و درست 30 سال از آخرین ویرانی پل می‌گذرد.

بسیار خب. این اصلا چیزی را ثابت نمی‌کند؛ غیر از اینکه شاید همه چیز با یک سیل دیگر نابود شود؛ توریست‌ها، اهالی شهر و همین‌طور طلافروش‌ها. ربطی هم به تکرار آخرین رقم سمت راست ندارد. ستون‌های باران جلوی چشم‌ام از آسمان پایین می‌ریزد و من واقعا کمی ترسیده‌ام. اما پیدا شدن سر و کله گروهی توریست ژاپنی کمی خاطرم را جمع می‌کند.

مثل یک گروهان، مرتب و هماهنگ روی پل می‌آیند. همه بادگیرهای ضدآب و کلاه‌های مخصوص دارند و همین‌طور که به دقت، داستان گذشته پل را از زبان راهنمایشان می‌شنوند، صورت‌هایشان با یک زاویه زیر باران شلاق می‌خورد. با آن لباس‌های رنگی، پیشروی‌شان در میان باران و آدم‌های روی پل، مثل حرکت کارناوال‌های خیابانی است و این کمی امیدوارم می‌کند؛ مخصوصا آرامشی که در قیافه تک‌تکشان می‌بینم به من می‌گوید که راهنمایشان، هیچ اشاره‌ای به خرابی سال 1964 پل نکرده است.

شاید آن روز هم، همه‌چیز به همین سادگی شروع شده است؛ کسی تاریخ پل را برای دیگری بازگو می‌کرده است؛ نقاشی با نقاشی‌هایش، حاضر بوده است؛ طلافروش‌ها، توریست‌ها، باران و باد، همه بوده‌اند و میانه این آشوب، مرد جوانی سهمش از ابدیت را آرزو می‌کرده است.

به سطح آب نگاه می‌کنم که تا چند اینچی پل بالا آمده است. می‌خواهم به دوست دانشمندم بگویم که از آنجا برویم اما با سخاوتی که در او سراغ دارم، بعید است پل را قبل از انتقال آخرین قطره اطلاعات‌اش ترک کند. غیر از این می‌ترسم چنین پیشنهادی، دوباره سینما را یادش بیندازد و اوقاتش را تلخ کند. خودم هم کنجکاوم ببینم کوشش‌های جوان فلورانسی به کجا می‌رسد.

به دور و بر نگاه می‌کنم. دوست دانشمندم در گوش من و غیر از این کسی کلمه‌ای نمی‌گوید. حالا توریست‌ها هم به ویترین طلافروشی‌ها پشت کرده‌اند و روبه‌رو را نگاه می‌کنند. طلافروش‌ها بی‌حرکت در درگاه مغازه‌هایشان ایستاده‌اند و بیرون را می‌پایند. باران زیر سرپناه می‌پیچد. من حس می‌کنم پل زیر پاهایم پایین می‌رود و با این حال، مرد جوان و دوست من، از حرف زدن دست نمی‌کشند. آب از نوک دماغ نقاش پایین می‌ریزد. قطره‌های باران از لبه کلاه مرد پشت سرم چکه می‌کند و روی گردن من پایین می‌سرد. جای تکان خوردن نیست.

از گوش چپم هنوز تاریخ رنسانس وارد می‌شود اما با گوش راست، صدای مرد جوان را می‌شنوم که حالا دارد رسما از دختر خواستگاری می‌کند؛ از خوبی‌های یک زندگی ساده حرف می‌زند؛ از اتاق زیر شیروانی کوچکی که پنجره‌اش به کلیسای سن مینیاتو باز می‌شود و از کبوترهایی که پشت پنجره لانه کرده‌آند. دختر آن‌قدر بی‌تفاوت است که فکر می‌کنم شاید زبان مرد را نمی‌فهمد.

نگاهش بین دسته چتری که هی دکمه‌اش را فشار می‌دهد و آسمانی که هی تیره‌تر می‌شود، در رفت و آمد است. مرد جوان به تلاش‌اش ادامه می‌دهد؛ «خوب به من نگاه کن، اگر خوشت آمد با هم عروسی می‌کنیم؛ یک عروسی کوچک در تالار شهرداری. بعد شام را در خانه کوچکمان می‌خوریم؛ روی بالکن کنار پرنده‌ها. شام را خودم درست می‌کنم. ریبولیتا می‌گذارم (سوپ مخصوص ایتالیایی با گوشت سرخ شده)  حتما خوشت می‌آید. بعدش اگر فکر کردی فلورانس را دوست نداری و نمی‌خواهی اینجا زندگی کنی، با تو می‌آیم؛ هرچند فلورانس را خیلی دوست دارم».

فلورانسی که باران دارد آن را می‌برد. باد، قطره‌های کوچک آب را از روی رودخانه برمی‌دارد و به اطراف پرت می‌کند. رودخانه خودش را به ستون سمت چپ پل می‌کوبد و آب روی پل جاری می‌شود. باد 3 – 2 چتر رنگارنگ را از دست صاحبان‌شان می‌قاپد و به رودخانه می‌اندازد. همه چیز دارد شدیدتر می‌شود و تصمیم همزمان طلافروش‌ها برای جمع کردن ویترین‌هایشان، این را تایید می‌کند. آرام و هماهنگ، از چپ به راست، یکی‌یکی طلاها را جمع می‌کنند و در گاوصندوق می‌گذارند. انگار مطمئن‌اند که ورثه قانونی‌شان گاوصندوق‌ها را با موفقیت از ته رودخانه بیرون خواهند آورد. شاید اسمشان را روی صندوق‌ها حک کرده‌اند.

توریست‌ها مثل مجسمه‌های سنگی شهر بی‌حرکتند. باد چند چتر دیگر را از صاحبان بی‌اعتنایشان می‌گیرد و به آسمان می‌فرستد. نقاشی مرلین از ستون کنده می‌شود و به طرف تالار شهرداری پرواز می‌کند. مارکس به دنبالش می‌رود اما بریجیت باردو، محکم سر جایش چسبیده است.

 آشوب حکمفرما می‌شود. حالا مردم زیر لب چیزهایی با خودشان یا به بقیه می‌گویند. فلورانسی جوان در سکوت به دختر زل زده است؛ انگار آخرین حرفش را گفته و منتظر جواب اوست. حتی دوست دانشمند من هم لحظه‌ای از حرف زدن دست می‌کشد. دختر به بالا نگاه می‌کند. گوشه‌ای از پوشش خاکستری ترک می‌خورد و آبی آسمان خودش را نشان می‌دهد. دختر به همین خیره شده است.

ترک با سرعتی باورنکردنی بزرگ می‌شود. باران آرام می‌گیرد. باد ابرها را می‌پراکند و خورشید نور نارنجی پیش از غروبش را روی فلورانس می‌اندازد. توریست‌ها مثل ابرها پراکنده می‌شوند. دختر چترش را باز می‌کند، نگاهی به مرد جوان می‌اندازد و با یک لبخند سرد از پیش او می‌رود. نگاه پایین افتاده جوان، قدم‌های دقیق و مراقب زن را تا عبور از سیلاب جاری در خیابان بدرقه می‌کند. چند پرتقال کوچک و بزرگ، روی سیلاب سوارند. یاد حرف زاواتینی – مرد بزرگ سینمای ایتالیا – می‌افتم و فکر می‌کنم شاید فلورانسی بوده است. از قول او گفته‌اند: «اولین چیزی که از مقابلت می‌گذرد، می‌تواند قهرمان فیلمت باشد».

از کنار سالن سینما رد می‌شویم. فیلم تمام شده است و چهره تماشاگرانی که بیرون می‌آیند، شبیه کسانی است که از مجلس ختم برگشته‌اند. دلم می‌خواهد از یک نفرشان بپرسم سر آن گیاه چه آمد.

کد خبر 36835

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز